مزرعهاي بيبديل و زيبا در دل صخره وكوهپايهاي ازكوههاي حاشيه كويري در جایي دنج و ساكت برقرار و آباد همچون جانداري آرميده بود.
از افقِ شرق تا قلّه كوهپايهها، سايه روشنایي نورخورشيد با تأنّي و وقار خاصّ خود ميرفت كه دقايقي ديگر تمامي زواياي آن مزرعه زيبا را روشن سازد.
چشمها هنوز از آن مناظر زيبا بينصيب بودند. صداي شُرشُر آبقناتش كه از پَرت استخر جاري بود و در جوي و نهرها روان همچون بربط زني را ميمانست كه بر روح و روان آرامشي دلنشين و زندگي مسيحایي دهد.
در سكوت و تمركز به راحتي ميشد كه از صداي آب در پيچشِ جويها و از آنجا تا به استخر طبيعياش كه در دل و دامنه صخرهها بود پيبُرد و طبيعت آنجا را در هواي گرگ و ميش ترسيم كرد.
از خنكاي درختان انجير و باغهاي نارستان كه بر تن و روح مينشست شميمي بس دلنشين در وجود انسان تا ساعتها ذخيره ميشد و اين شايد به آن علّت بود كه ساعاتي بعد زمانيكه آفتابسوزان بر آن مزرعه كويري بتابد و هواي گرم و داغ به آن مكان بوزد اگر اندوختهاي از هوايي خوش و دلنشين در بدن انسان نباشد لاجرم تاب و توان از او سلب ميشود. زيبایي خاصّي كه خالق هستي بر آن مُلك ارزاني داشته هرگز در خاطر و ذهنِ كسنمينشست. در آن ماه امردادي كه درختان انجير به باروري كامل رسيده بودند بوي حلاوت و شيريني آنها ذائقه را به شدّت تحريك ميكرد. شادابي و بوي خوشِ ميوهها از لابهلاي برگهاي درختاني كه در كوچهباغهاي مزرعه از ديوارها سرك ميكشيدند شامّه را به خوبي نوازش ميداد.
از سخاوت نسيم سحرگاهيكويري آن دشت و هامون كه بر خوشههاي زرين گندم وزيدن داشت سنبلههاي گندم به ترقّصدرآمده؛ آواي دلنشينش دلآويزترين آهنگ موجود در طبيعت بود كه بر روح و روان جاري ميگشت.
اندك اندك پرتو بيكران نور خورشيد برگستره دشتهاي آن مزرعه تابيدن گرفت.
با وجود آنكه هنوز خود را به نمايش كامل نگذاشته بود اينك تمامی وسعت مزرعه و اطراف و اكنافش را روشن كرده بود.
چند كبوتر چاهي خود را از لابهلاي صخرهها و درون حلقههاي چاه بيرون كشيده پيدا بود كه اندكي بعد كبكهاي تنبل و گوشتآلود در دشت و دمن ظاهر ميشوند.
سكوتِ محض بود! آبيارِ ديشب هنوز براي آبياري مراجعت نكردهبود؛ زيرا كه استخر پر شده و آب از پرت آن جاري و در جويسارها روان بود. كمي دورتر از دشت و صحرايِ مزرعه قلعهخرابهاي بود بيدر و پيكر!
در گوشهاي از قلعهی خراب، الاغ پيري به پهلو خوابيده بود. بيرمق و ناتوان! لختي بعد سر و سم خود را تكاني داد و بيانگيزه برخاست.
از غروبِ ديشب كه او را تازيانه زده و به سختي آزارش داده بودند به دلايل پيري و ناتواني، صاحب كرامتش بيكرم شده و او را از وادي خود رانده بود.
با هزار سختي و مشقّت از لابهلاي سنگلاخها و خارها و تيغهاي چندپر و ديگر خطرات و از گزند حيوانات درّنده و خزنده رهانيده و مصون مانده بود.
شايد بخت و اقبال با او بود كه سر از آن مزرعه درآورده بود. اينك از رايحه خوش علفهاي وحشي و يونجه و ديگر سبزيحات خود را كشانكشان از پناهگاهِ مخروبه بيرون كشيده كه ناگهان چشمهايبيفروغش بياندازه شاد و روشن شد؛ دشت وسيع و خرّمي را ديد كه شايد تا به آن روز در تمامي عمرش به چشم نديده بود.
اگر در دوران جواني دشت و مزارع آباد و پر علوفه زياد ديده بود امّا همواره موانعي هم بر سر راهش بود؛ افساري قطور به گردن داشت كه انتهاي آن به ميخي بزرگ و سرپهن متصّل بود كه هرگاه راكب اراده ميكرد و بر كندروي و تنبلي آن مركوب نگران ميشد سر ميخ را به نشيمنگاه آن بخت برگشته آشنا ميساخت و تازه به اين مورد هم اكتفا نميكرد.
از روي خشم و غضب زنجير كوچكي را كه بر مچ دستش گرهكردهبود بيمحابا بر سر و گوش آن بينوا فرود ميآورد.
اين جا ديگر از ارباب و غل و زنجير و ديگر مزاحمان خبري نبود. با كمي سرعت و يورتمهوار خود را به يونجهزار رسانيد.
با ولع بسيار گاهي از چپ گاز ميزد و گاه ديگر از راست ميبلعيد. اندكي از علوفه خورد ، نگاهش به خوشههاي زرّين گندم تازه طلایي شده افتاد. شادي بيحدّي سر و پاي وجودش را فرا گرفت، با تأنّي خود را به گندمزار رسانيد. در سر، هوسِ شكمسيري ازعزادرآوردن داشت.
چند سُنبله گندم را به دندانكشيده مزّه خوش و تردي آن را در ميان چند دندان پوسيده و ريخته شده ننورديده بود كه صداي مهيبي از دور دست به گوشش رسيد.
سر را كمي چرخاند و نگاهي به پشت انداخت، بياعتنا به كار خود ادامه داد، صدا نزديك و نزديكتر ميشد!
آبيار و همراهش سوار بر ماشين قراضهاي بودند كه صداي موتورآن در تمامي فضاي دشت و مزرعه پيچيده بود.
هنوز سبزي يونجهها و علفهاي هرز به خوبي از لابهلاي دندانهاي پوسيدهاش نمايان بود. حتّي تا به آن لحظه دريغ از مشتي گندم كه خورده باشد!
آبيار دواندوان خود را به صحنه نزديك كرد و چوبدستياش را از دوردست پرتاب نمود.
نشانهگيري آنقدر از سر دقّت و كينتمام بود كه فرود آن گرز چوبي را قسمتي بر فرق سر و قسمتي ديگر بر چشم راست يافت.
برقي تندرگونه از چشمش پريدن گرفت آنچنان كه آسمان و زمين تيرهوتار گشت. آنگاه بود كه خطر را به معناي واقعي كلمه حس كرد. آبيار و پسرك نوجوانش به جان پاك او افتادند. بافهاي از گندم در لابهلاي دندان پوسيدهاش آويزان و خود دربهدر بود.
گاهي به اين سوي ميدويد وگاهي به آن سوي. جهل و نادانياش به گاهي بود كه خوشههاي گندم را در اثر دويدن در زير پاهايبزرگش له ميكرد و خشم آبيار را تشديد ميبخشيد.
به هر زحمتي كه بود آبيار و پسرش آن بينوا را تا سرحدّ جنون آزردند. آنگاه به سوي بيابان روانهاش كردند. آبيار به اين كار قانعنشد. از نفس افتاده بود و حسرت آن چند بوته گندم را داشت كه پايمال شده بود.
با آن كه چشمهاي نافذش ميديد كه الاغ چيز زيادي نخورده ولي ميپنداشت كه انگار آن خرك از سرشب تا سحر در اين مكان جولان داده. با صدایي خسته و نفسي گرفته به پسر آموخت كه الاغ را حسابي براند و آزارش دهد تا جایي كه كاملاً از چشمدورشود و بياموزد كه ديگر پاي در اين ناحيه نگذارد.
اين بار صحنه الاغ و پسر بود كه بايد به اجرا درميآمد.
كين و نفرت پدر نسبت به الاغ پير بيكم وكاست و با حدّي افزونتر به پسر منتقل شده بود. چوبدستي پدر را اينبار او بهدستگرفت. گاهي با شقاوت تمام آن را بر سر عريان و كاكلريخته آن حيوان فرود ميآورد و گاهي آن را به سوي دستوپاهاي آن زبان بسته پرتاب مينمود.
در پرتاب آنقدر مهارت داشت كه آن را به گونهاي پرت كند كه همانند طنابي به دست و پاهاي الاغ بپيچد!
حيوان گاهي از اين حركت بر زمين ميافتاد وگاهي افتان و خيزان به سمت بيابان روان بود!
آن لحظه كه بر اثر پيچش چوبدستي به لاي دستوپاهايش بر نشيمنگاه خود مي نشست تصوّر مينمود كه پسرك دلش بهرحمخواهد آمد ولي پسرك آموختهاي بد داشت، آنگاه بود كه سنگهاي تيز و برّان به سويش باريدن ميگرفت.
رگههاي خون از سر و صورت و دمش جاري شده بود!
ولي با اين وجود پسرك دستبردار نبود. پنداشت كه هنوز به نتيجه مطلوب نرسيده. افكارش اين بود كه الاغ را بياندازه بيازارد و او را به حدّي از اين خطّه دورسازد كه ديگر هوسِبرگشت درسرنداشته باشد. حيوان در تمامي عمرش اين همه سختي و مشقّت نديده بود! بهيكلحظه خاطرات گذشته در مقابل چشمهايبزرگش همچون صفحهاي بيانتها رژه رفتند!
دوران كرّهگيش در پي مادر روان بود و به دنبالش به هر سویي كه ميخواست ميرفت و شاد بود. شيطنتي هم اگر از او سر ميزد مادر او را با نوك دمش مينواخت.
امّا در اين وادي دورافتاده سروكارش با سنگهاي نوك تيز و چوب و چماق بود!
حتي تنبيه ارباب در واپسين لحظات وداع با او به اين سختي نبود.
قساوت ارباب فقط بيرون راندن او از روستا بود. گرچند كه باعث اين همه عذاب او بود، ميپنداشت كه اگر مورد تنبيه قرار بگيرد ارباب ترّحمي در دل داشته و رحمي ميكند.
اينك نه ترّحمي بود و نه پناهگاهي! …
پسرك از آزار الاغ و دويدن خسته شده بود، صداي سكوت مطلق در بيابان وسيع صحنه را بسيار سنگين و توهمزا كرده بود.
از دوردست سرابي پيدا بود، هم پسرك و هم الاغ سراب را ميديدند. با وجود آنكه سراب در پيش بود و الاغ به خوبي اين را ميدانست، براي رهایي از دست پسرك آرزوي رسيدن به آن نقطه را داشت.
پسرك سراب و سكوت وهمزا را دريافت. از اين بابت رعشهاي بر جان و روحش افتاد بهگونهاي كه بسيار دچار ترس و توهّم شد و الاغ را موجودي ناشناخته و غريب حس كرد.
از كار زشت خود لرزه بر اندامش افتاد. ياراي بازگشت را هم نداشت. هر دو در جهت مخالف هم شروع به دويدن كردند.
پسرك از مهلكه و توهّم وحشتزا به سوي مأمن خود و الاغ براي رهایي و آرامش به سمت سراب! …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.