تکتک داستانهای این کتاب حقیقی است، همهی آدمها واقعی هستند و بیشترشان از من خواستند که اسم واقعیشان را بیاورم (چند نفری هم اسمشان را عوض کردند). آنها متعلق به خانوادههای معمولی با زندگیهای عادی هستند؛ زندگیای همانقدر شتابزده و بینظم که زندگی من و تو! این خانوادهها شبها کنار آتش نمینشینند و عروسک درست نمیکنند. آنها در طول روز به یکدیگر نامه نمینویسند، اما نوشتن، حس تعلق تازهای به تکتکشان بخشیده است. همانطور که خواهید دید، بعضی از این داستانها مربوط به خانوادهی خودم است. در این کتاب بهخوبی با آنها آشنا خواهید شد. بسیاری از داستانها هم مربوط به کسانی است که طی سالها برگزاری کارگاه نگارش به کلاسهایم آمدهاند یا پس از خواندن اولین کتابم به من نامه نوشتهاند.
آشپزخانهاش کوچک بود. سالن غذاخوری هم کوچک بود اما وسطش میز بزرگی به طول سه متر با پنج قسمت تاشو قرار داشت؛ میز بسیار بزرگی که همه به طرفش کشیده میشدند. آن میز به نحوی مرکز ثقل خانه بود.
هر کسی جای خودش را سر میز داشت. این مهم بود! آدم میدانست که جایی برای خودش دارد. دوازده نفر بهراحتی میتوانستند آنجا بنشینند. ننه آن را از حراجی خریده بود. گاهی موقع شام، بازی هم میکردیم. “یکچیز قشنگ به پهلودستیات بگو”، بعد هر کسی از بغلدستیاش تعریف میکرد و این بازی دور میچرخید.
زمان صرف غذا پرهیاهو بود. همه با هم حرف میزدند و هیچکس گوش نمیداد. با اینحال حرف همه شنیده میشد و همه احساس تعلق میکردند. بعد از شام، بازی میکردند تا ببینند چهکسی باید ظرفها را بشوید. دو نفری که بازنده میشدند، ظرفها را میشستند.
آن میز مکانی بود که خانواده دورهم جمع میشدند، نه فقط برای صرف غذا بلکه برای بازی، صحبت، خنده و شوخی. تلویزیون و رادیو نبود، برای همین از انواع بازیها استقبال میشد. بنابراین طبیعی بود که میز همانجایی باشد که آنها دورهم جمع میشدند.
حالا ننه مرده بود و مریآن و بیل تصمیم گرفته بودند خانه را بفروشند. او مدتها مریض بود و خانه هم درب و داغان شده بود.
“در ماههای طولانی بیماری مادرم کسی فرصت نداشت که به خانه فکر کند، برای همین وضع بدی پیدا کرده بود.”
آنها به خانه رفتند تا مرتبش کنند و آن را برای فروش بگذارند. در ضمن میخواستند برای آخرینبار دور میز خانوادگی بنشینند. بیل، مریآن و چهار بچهی ده تا پانزده سالهشان سر میز نشستند و مری به همه یک ورق کاغذ داد.
“ما وقتی دور این میز مینشستیم به یکدیگر نامه مینوشتیم و از احساسمان میگفتیم.”
شاید جادویی در خود میز بود؛ صحنهی آنهمه ساعات شاد و پرهیاهویی که آنجا گذرانده بودند. شاید بچهها حضور مادربزرگشان را در خانهی قدیمیاش حس کرده بودند. نمیدانم! تنها چیزی که میدانم این است که آن نامهها شاد بود نه غمگین. نامههایی سرشار از خاطرات خوب و داستانهایی بامزه و ماجراهایی که در آن خانه اتفاق افتاده بود.
بچهها چه دیدند
بچهها چیزی را دیدند که والدینشان ندیده بودند. از نظر بزرگترها، خانه فرسوده و محتاج تعمیر بود. بچهها فراتر از آن را دیدند. شاید آنها روی دیگر سکه را دیده بودند. آنها اوقات خوشی را که آنجا گذرانده بودند، دیدند. آنها فکر میکردند: “چقدر جالب که همه بازی میکردن تا ببینن کی ظرفها رو بشوره.” آنها از شنا کردن در دریا پس از اتمام کارها خوششان میآمد و کنار گذاشتن عادات معمول روزانه را دوست داشتند. آنها از قدم زدن لب آب و گرفتن خرچنگ و ماهی کوچک لذت میبردند و از همسایهی خوبی که برای صید ماهی به آنها طعمه داده بود و از مرغان نوروزی و غذا دادن به اردکها که ننه هم دوست داشت، نوشته بودند.
آنها رویای خلق همان فضای خوب و سرخوش را برای بچههای خودشان در سر داشتند. آنها خود را آنجا در احاطهی محبت، امنیت و راحتی احساس میکردند.
“بچهها نوشتند که تمام تاریخچهای را که خانهی ننه معرفش بود دوست داشتند و دلشان میخواست روزی بچههای خودشان را به آنجا بیاورند. آنها فراتر از مشکلات فعلی خانه را میدیدند. آنها حس جمع کردن خانواده را به دورهم در آن دیدند.”
مریآن در پایان نوشته بود: “من از اینکه روح مادرم چطور در ذرهذرهی خانه رسوخ کرده بود متاثر شدم. از اینکه دیدم بچهها آن را بخش ناگسستنی تجربهی خودشان از زندگی میبینند (نه فقط جایی برای تعطیلات)، متاثر شدم. آنجا جایی برای وصل بود.”
کوچکترین بچهی مری یعنی کریس نوشته بود:
کاش ننه هنوز اینجا بود!
و اضافه کرده بود:
فقط یه کم تعمیر میخواد تا دوباره مثل اولش بشه
و آنها تصمیم گرفتند خانه را نفروشند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.