مغازهی نجاری، در آتش میسوخت و بوی چوبهای صندل، همه جا را پر کرده بود. مردم دهِ پایین، برای این که آتش به همه جا سرایت نکند، مشغول خاموش کردن آن بودند.
مرد نجار، مقابل مغازهاش نشسته بود و آتش را نگاه میکرد. او به چشمان دختر و تندیسها فکر میکرد، در حالی که تندیسی را در آغوش میفشرد.
چند ساعت قبل، مغار[1]و چکش، برای ساختنِ آن تندیس، در دستان مردِ نجار، به راحتی فرمان میبردند و به سرعت، چوب را تراش میدادند و آرام آرام، اندام تراش خوردهی زنی را از دل چوب بیرون میآوردند.
تندیس در دستان مرد میچرخید و با چرخش دستانِ مرد، دامن زن هم میچرخید و شکل میگرفت.
مرد، مغارِ ناودانی را، برداشت و خطوط عرضی و خطوط سینهی تندیس را شکل داد، با سوهان، اضافهها را گرفت و با نازکترین مغار، چشمان تندیس را آفرید؛ چشمانی بادامی شکل و درشت؛ چشمانی که فقط شبیه چشمانِ او بود. “او”یی که حتی نامش را نمیدانست!
مرد از جا بلند شد. خاکهها و ریزههای چوب را تکاند. کمی عقب رفت تا بهتر تندیس را ببیند و دوباره نزدیک رفت.
نگاه تندیس او را رها نمیکرد و لبهای نیمه باز او، انگار منتظر بوسه بودند.
مرد نجار نتوانست خودداری کند، تندیس را محکم بغل کرد، لبهایش را روی لبهای او گذاشت.
لحظات برای مرد، سخت و نفسگیر میگذشت.
ناگهان تصویر تندیس در قاب چشمان مرد لرزید. مرد سرش را بالا گرفت تا از ریزش اشک جلوگیری کند.
مرد تندیس را از خود دور کرد و با چشمان خیسش، قفسهی تندیسها را از نظر گذراند، تا جای مناسبی برای تندیسش پیدا کند.
قفسهها تا سقف، قد کشیده و پر از تندیسهای “او” بودند که به حالتها و ژستهای گوناگون، سعی داشت از مردِ نجار دلبری کند.
مرد اطراف مغازه را نگاه کرد، چوبهای درختِ گردو[2]، افرا[3] و چنار[4]، هر کدام جداگانه و مرتب، چیده شده بودند.
غربالهای کوچک و بزرگ، روی دیوارها به چشم میخورد. تهِ کفشها و دوکهای نخ ریسی توی طاقچهها، بدون خریدار مانده بود.
مردم دهِ بالا، خودشان نجار داشتند و مردم ده پایین، هم، به ندرت برای خرید یا سفارش چیزی، به مغازهاش میآمدند. مردم ده، از جنزدگیِ مرد نجار حرف میزدند و این که؛ از ما بهتران، در جسمش فرو رفتهاند و به همین خاطر، میتواند هر روز یک مجسمهی زیبا بسازد.
ریش سفیدان روستا، چند بار به او گفته بودند که؛ روز قیامت باید به مجسمهها، جان بدهد!
مرد نجار بیتوجه به این حرفها، هر روز صبح زود، زودتر از خروسها، از خواب بیدار میشد، به مغازهاش میآمد، داخل مغازه و جلوی مغازهاش را جارو میزد و آبپاشی میکرد، کمی هم آب به دیوار کاهگلی مغازه میپاشید، بوی کاهگل او را سرحال میکرد. سپس در یک منقل کوچک آتش درست میکرد و کمی چوب صندل توی آن میانداخت؛ وقتی بوی نمِ خاک و بوی صندل در هم میپیچید، مرد نجار در خودش فرو میرفت و پشتِ میزش میایستاد. مرد نجار به خاطر قد بلند خود، میز بلندی را ساخته بود که بلندیاش غیر معمول به نظر میرسید. او هر روز، نخست، وسایل کارش را مرتب روی میز میچید و مشغول کار میشد. در هنگام کار، گردن بلندش چنان خمیده میشد که انگار سرش بر آن سنگینی میکرد.
-:«ببخشید؟»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.